کودکی بیتای عزیزم

ابتدای چهارده ماهگی

سیزده ماهگیت تمام شده. یک ماهی هست که دیگه چهار دست و پا راه نمیری. می ایستی سر پا و قدم برمیداری گاهی محکم و استوار و گاهی هم تلو تلو میزنی و زمین می خوری ولی مثل قبل، از زمین خوردن نمیترسی. اون اوایل که رسما راه افتاده بودی از سر ذوق دست هات رو سیخ می کردی بالای سرت  ( که تعادلت حفظ بشه)، سرت رو هم خم میکردی به سمت پایین وجیغ زنان تند و تند قدم برمیداشتی و بعد از چند قدم تالاپی می افتادی زمین... خیلی بانمک بود.... پاهات هنوز کمی فرم جنینی دارن و کاملا صاف نشدن. چند روزیه که میای توی آشپزخونه و دکمه فندک اجاق گاز رو فشار میدی از ذوق جیغ می کشی... از صدای فندک خیلی خوشت میاد.   رابطه ات با بابا بهتر شده انگار تازه کشفش کردی......
27 فروردين 1391

سیزده بدر 91

امروز من و تو و بابایی به اتفاق هم رفتیم سیزده بدر توی تمام این سالا این اولین سیزده ای بود که تنهایی در به درش کردیم. با اینکه دیر از خواب بیدار شدیم و تقریبا ظهر از خونه رفتیم بیرون ولی جای بدی گیرمون نیومد. اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوش بگذره مدتها بود که اینجوری از ته دل نخندیده بودم. بابایی هم روی فرم بود. زحمت همه چیز هم گردنش بود از تکه کردن مرغ ها تا کباب کردن و جا پیدا کردن و جابجا کردن وسیله ها.... واقعا دستش درد نکنه. دختر خوبم! مطمئنا بدون تو اینقدر بمون خوش نمیگذشت. کلی سرگرممون کردی و ما رو خندوندی البته خودت هم خیلی خندیدی. یه بار هم افتادی توی کلا و لباسات رو عوض کردم. گاهی برای اینکه روی بچگی و مظلوم بودنت تاکید کنم تا بابا...
14 فروردين 1391

دومين نوروز دخترم

سلام دختر قشنگم از ديشب هي دارم قربون و صدقه ات ميرم چند روز تعطيلي كه با هم هستيم جدا شدن ازت و سر كار رفتن برام سخت ميشه .... سال جديد هم تحويل شد و چند روزي از روزاي سال گذشت تعطيلي هاي امسال خيلي كم بود قبلش هم همش دنبال خونه تكوني و بشور و بساب بودم و الهي بميرم زياد برات وقت نذاشتم مامان تو هم گاهي گريه مي كردي و اعتراض. توي ايام عيد جمع آشنا ها رو دوست داشتي و با كوچولوهاي فاميل كه ديگه ميشناسيشون بازي ميكردي و خوش بودي ولي جمع هاي غريبه تر اذيتت مي كرد و حسابي غريبي مي كردي مثلا با دايي عبداله و خانوادش خيلي غريبي مي كردي آخه اونا چند تا پسر جوون دارن كه فكر مي كنم ازشون ميترسيدي تو زياد با مردا ميونه خوبي نداري البته پسر بچه ها اس...
13 فروردين 1391

تعطیلات نوروزی

روز پنجشنبه دهم فروردین باتفاق خانواده من رفتیم تالاب شادگان. اونجا برای هممون خیلی جالب بود. روی تالاب قایق سواری کردیم مردم بومی اونجا  توی جزیره های تالاب دامداری می کردن و از توی قایق می تونستیم گاو، گاومیش و حتی اردک، غاز و ...  رو ببینیم. تو هم که از دیدنشون کیف می کردی و همش می گفتی "بریم پیشش". وقتی قایق از کنار آغل گاوها می گذشت می گفتی : "چه بوی بدی میاد" بابا بهت می گفت این بوی گاوهاست. تو هم جمله ات رو کامل می کردی و می گفتی "گاوها چه بوی بدی میده". تو تا اون روز هم با مهمونای نوروزی غریبی می کردی و بغلشون نمیرفتی دایی احمد کلی تلاش کرد تا بغلت کنه ولی تو حاضر نشدی فقط بهش بوس میدادی به دایی کمال دیگه عادت کردی و به ه...
13 فروردين 1391

بیست و دو ماهگی

عزيز دل مامان شرمندم خيلي وقته كه برات ننوشتم. اين روزا ميري پيش يه خانم كه بچه ها رو نگه ميداره. حدودا يه هفته اي خيلي بهانه گرفتي و گريه كردي جوري كه والدين بچه هاي ديگه به خاطر آرامش بچه هاشون نگران شده بودن و حالت رو مي پرسيدن حتي اعتصاب غذا كرده بودي و پيش اون غذا نمي خوردي خانمه ظرف غذا رو ميذاشت جلوت تو بهش مي گفتي "نمي خوام برش دار". ولي بعدش ديگه عادت كردي البته صبحا به سختي ميري بغل اون خانمه ولي كمي بعد كه ميرم آروم ميشي. اونجا خيلي دوستت دارن برام تعريف مي كنن يه بار اون خانمه سردش شده و يه روسري پيچيده دور سرش تو بهش گفتي "عافيت بشه". چيزاي ديگه هم بود كه يادم اومد برات مي نويسم. وقتي ميام دنبالت گاهي خودت رو لوس ميكني و گري...
13 فروردين 1391
1